ایرانشان:چو کوش جهاندیده نامه بخواند همان گه سپه را بدان مرز راند
❈۱❈
چو کوش جهاندیده نامه بخواند
همان گه سپه را بدان مرز راند
یکی کشوری دید چون یک جهان
درخت برومند و آب روان
❈۲❈
ز موران بپرداخته سربسر
ز خاکش گسسته پی جانور
دژم گشت، وز روم وز خاوران
بیاورد فرزانه نام آوران
❈۳❈
کسانی که نیرنگ سازند نیز
بیاورد و داد او ز هرگونه چیز
ز هرگونه گفتند و جستند راه
به فرجام هم چاره آمد ز شاه
❈۴❈
ز شهر و ز کشور بیاورد مرد
بدان راهِ موران یکی کَنده کرد
به فرسنگ سی تا به دریای آب
کَننده به کندن گرفته شتاب
❈۵❈
بکندند پهناش صد گز فزون
ز دریا فگندند آب اندرون
برآن کنده بر شاه نیرنگ ساز
یکی پل برآورد پهن و دراز
❈۶❈
ز سنگ و ز ارزیر کرده چنان
کش از باد و باران نیامد زیان
سواری دگر کرد برچهر خویش
که برچهر خود داشتی مهر خویش
❈۷❈
میانش به گوگرد و نفت سیاه
بیاگند چون سنگ داننده شاه
نگهداشت تا اختر کار اوی
برآمد، چو شد تیز بازار اوی
❈۸❈
به نیرنگ آن را برآن پل ببست
سواری کشیده سوی راه دست
تو گفتی همی گویدی راه نیست
برآن پل کسی را گذرگاه نیست
❈۹❈
کسی گر پسودی برآن باره دست
چو برق آتشی از میانش بجَست
برآن تیزی آتش برافروختی
که گر کوه بودی تنش سوختی
❈۱۰❈
بنزدیک آن، یک مناره ی بلند
برآورد خسرو ز بیم گزند
ز گُردان تنی ده برآن جا نشاند
چو پردخته شد، شاه لشکر براند
❈۱۱❈
چو شد گرسنه باز درّنده مورد
برآرد، شکم چون تهی گشت، شور
برآن راه بر تاختن ساختند
چو شیران و گرگان همی تاختند
❈۱۲❈
به کنده رسیدند و کی بود راه!
لب کنده زآن جانور شد سیاه
بسی راه جُستند و پل یافتند
برآن پل همه تیز بشتافتند
❈۱۳❈
رسیدند نزدیک اسب و سوار
گمانی چنان برد کآمد شکار
یکایک بدو برفگندند تن
چو گرگان همه باز کرده دهن
❈۱۴❈
از ایشان چو شد گرم گوگرد و نفت
سراسر جهان دود و آتش گرفت
چو آتش برآورد با مور زور
کجا پایداری کند زورِ مور
❈۱۵❈
به گردون زبانه همی برفروخت
از ایشان هزاران هزاران بسوخت
چو انقاس شد پول و آن سنگها
همی بویشان شد به فرسنگها
❈۱۶❈
گروهی ازآن، آب دریا ببرد
گروهی که برگشت در ره بمرد
همی مور ازآن مرز ببرید شاه
بیامد بدان راه بیش از دو ماه
❈۱۷❈
که کشور شد آباد چندان زمین
برآن شاه پیوسته گشت آفرین
چو آگاه شد شاه جابلق، تفت
یکی گنج بر دست با آن برفت
❈۱۸❈
سوی کوش شد با سپه نرم نرم
بمالید رخساره بر خاک گرم
چنین گفت کاین دانش ایزدی ست
کنون سرکشیدن ز نابخردی ست
❈۱۹❈
بسی خوردنی برد پیش سپاه
به مهمان او بود یک ماه شاه
بجای است آن نغز طلّسم نوز
نگردد تباه از خزان و تموز
❈۲۰❈
به جایی که برج حمل زآفتاب
کند روی رنگین خود را نقاب
جهاندیده گوید که نزدیک این
یکی رود بینی روان بر زمین
❈۲۱❈
که آن را به کشتی توانی برید
که از آب چونان شگفتی ندید
شب شنبه آن آب بر جای خویش
باستد، نیاید یک انگشت پیش
❈۲۲❈
چو یکشنبه آید، همی گردد اوی
چنین است کردار این آب جوی
کامنت ها