ایرانشان:چو برگشتن آراست شاه و سپاه زمین را ببوسید جابلق شاه
❈۱❈
چو برگشتن آراست شاه و سپاه
زمین را ببوسید جابلق شاه
ورا گفت کای شاه آزاده خوی
نمانده ست کاری جز این آرزوی
❈۲❈
که در کشورم روستایی ست خَوش
در او مردمانی همه شیرفش
همه ساله از آب تنگی دژم
جز از آب باران نبینند نم
❈۳❈
که از فرّ سالار دانش پژوه
یکی آب پیدا شود پیش کوه
شود کشور آباد و من شادمان
برآساید از غم دل مردمان
❈۴❈
مرا آرزو گردد از تو تمام
به گیتی بماندت جاوید نام
چو کوش سرافراز مر آن شنید
همان گه سپه را بدان سو کشید
❈۵❈
یکی روستا دید همچون سراب
در و دشت و کهسار او خشک از آب
دو رویه ز هر روی شش پاره ده
مرآن هر دهی را همه مرد مه
❈۶❈
که آن هر دهی بود مانند شهر
ز بازار، وز برزن و کوی بهر
همان بود کز آب بی مایه بود
ز باغ و ز کاریز بی سایه بود
❈۷❈
بسی کرده بر راه سیل آبگیر
همه ساله زو خورده برنا و پیر
بنزدیک ایشان یکی کوه ژرف
که هرگز نبودی برآن کوه برف
❈۸❈
رسیده سرش سوی ابر سیاه
وزآن روستا بود بر کوه راه
کامنت ها