ایرانشان:به راه بیابان به جایی رسید که آبی که بود ایستاده بدید
❈۱❈
به راه بیابان به جایی رسید
که آبی که بود ایستاده بدید
کسانی که مصروع بودند و سست
به دل ناتوان و به تن نادرست
❈۲❈
همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد
به آب اندر افتاد مانند باد
چو مرده در آن آب بیهوش شد
ازآن آگهی چون برِ کوش شد
❈۳❈
شتابان بیامد به دیدار آب
کشیدند بیرون هم اندر شتاب
منادیگری بانگ زد بر سپاه
که دارید از این آب خود را نگاه
❈۴❈
مبادا کز این آب هرگز چشید
که پس چادر مرگ در سرکشید
بفرمود تا مردگان را ز آب
کشیدند هم در زمان بر شتاب
❈۵❈
چو باد شمالی بر ایشان وزید
بهوش آمد و این شگفتی که دید؟
سبک گشته آن کس که بودی گران
به رنگ و به تن بهتر از دیگران
❈۶❈
همه سستی و رنج از او گشته دور
شد آن ماتم سخت مانند سور
بفرمود تا ز اندلس هرکه هست
به تن سست و مصروع و بی پای و دست
❈۷❈
بریدش برآن آب تا مرد سست
بشوید تن و زود گردد درست
بسی حوضها نام خود برنبشت
دگر کرد از این سان و دیگر بهشت
❈۸❈
سلیمان گذر کرد روزی برآن
بدید آن همه حوضها بیکران
بفرمود تا آصف برخیا
که دانست کردن همی کیمیا
❈۹❈
برآورد از آن شارستانی به رنج
نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج
درآورد دیوارش از گِردِ آب
کشیده سر کنگره بر سحاب
❈۱۰❈
نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد
که هرگز درش کس نداند گشاد
به دیوار او گر برآید همی
زند خنده بر روی مردم همی
❈۱۱❈
بدان شارستان اندر افتد نگون
نداند کسی کان چرا است و چون
به گیتی مر او را نبینند باز
ندانست کس را که چون است راز
❈۱۲❈
هرآن کس که او بگذرد بر درش
ز بانگ سگان خیره گردد سرش
کامنت ها