ایرانشان:نماید همی کاین جهان یک دم است اگر شادکامی و گر خود غم است
❈۱❈
نماید همی کاین جهان یک دم است
اگر شادکامی و گر خود غم است
به یک دم زدن نیست خواهی شدن
به نیکی به آید همی دم زدن
❈۲❈
تو چندان به کاخ اندری کدخدای
کجا با تو دارد روانِ تو پای
چو جان گرامی رها شد ز تنگ
نیابی به کاخ خود اندر درنگ
❈۳❈
تن مایگی از جهان کن پسند
دل اندر سرای سپنجی مبند
ز ورزیدن گنج و مایه چه سود
کجا مایه عمر است و گیتی ربود
❈۴❈
روان را ز بهر کسان سوختن
چرا بایدم دشمن اندوختن
اگر از خرد اندکی دارمی
به عمری جهان هیچ نگذارمی
❈۵❈
سی خسروان را بدیدیم نیز
که رفتند و زیدر نبردند چیز
به شمشیر خرسندی ای نیکمرد
بزن گردنِ آز و گِردش مگرد
❈۶❈
به پشمین، تن تیره گون را بپوش
که کشکینِ بی بیم بهتر ز نوش
نهان کردن و پس بماندن بجای
همانا نفرمود ما را خدای
❈۷❈
تو پنهان کنی خواسته زیر خاک
بِهْ از تو کسی دیگر اندر هلاک
چو گیتی شود راست بر نیکبخت
برآردش چون نوبهاران درخت
❈۸❈
به شاخ و شکوفه بیارایدش
گل کامگاری ببار آیدش
کند شاخ و برگش چنان آبدار
که از بوی و رنگش بخندد بهار
❈۹❈
شود هرچه پیرامنش سرخ و زرد
کند سرْش بر گنبد لاجورد
گر از بار او بهره یابد کسی
به گیتی از او نام ماند بسی
❈۱۰❈
وگر کس نیابی از او بهره مند
به گیتی نماندش نام بلند
همان ناگهان باد و سرمای سرد
کند برگ و بارش چو دینار زرد
❈۱۱❈
تهیدست ماند، نه برگ و نه بار
به تاراج داده همه روزگار
گه بازگشتن به جای دگر
فزونی ست هم رنج و هم دردسر
❈۱۲❈
به گاه شدن زین سپنجی سرای
پشیمان شود گر گذارد بجای
تو را خورد و پوشش چو آمد بجای
فزون برد نتوان همی زین سرای
❈۱۳❈
مکن گِردْ دردِ دل و بارِ تن
ببخش و بخور، پند بشنو ز من
نه فرّختری تو ز فرّخ همای
چه کرده ست روزی مر او را خدای
❈۱۴❈
مریز آبروی گرانمایه نیز
به پیش که و مه تو از بهر چیز
بسنده کن آنچ ایزد آراسته ست
وگر تو نخواهی خود او خواسته ست
❈۱۵❈
تو خواهی بسنده کن و خواه نه
سوی خواست او مر تو را راه نه
کامنت ها