ایرانشان:وز آن لشکر خویش کآورده بود که ضحّاک با او برون کرده بود
❈۱❈
وز آن لشکر خویش کآورده بود
که ضحّاک با او برون کرده بود
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
سواران کین و دلیران کار
❈۲❈
به نیواسب داد او سپاه گران
که فرزند او بود و تاج سران
جوانی که تا بود گردان سپهر
نیامد پدید آن چنان ماهچهر
❈۳❈
نپیوسته با گل بنفشه هنوز
ز قدش همی سرو نو گشت کوز
سوی بیشه آورد نیواسب روی
شب و روز بودند بر جست و جوی
❈۴❈
همه بیشه و دشت و دریا و کوه
بجستند وز جُستن آمد ستوه
یکی روز پس دیده بان از درخت
خروشید کای شاه فرخنده بخت
❈۵❈
ز دشمن همه بیشه پر لشکر است
بسازید کاین لشکری دیگر است
شنیدند ایرانیان آن خروش
شدند از پی رزم، پولادپوش
❈۶❈
از آن رزم چون دستگه یافتند
بدین رزم چون شیر بشتافتند
چنان گشته بودند از آن رزم، چیر
که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر
❈۷❈
به دشمن نهادند یکباره روی
سری رزمخواه و دلی جنگجوی
رسیدند نزدیک رودی روان
که از موج او همچو کوه نوان
❈۸❈
چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش
چو کشتی، سواران پولادپوش
میانش نهنگ نهان گیر و مار
کنارش همه ببر و شیر و شکار
❈۹❈
چنین گفت با لشکرش آتبین
که ای نامداران و گردان کین
نه باید گذر کرد ما را به رود
نه از پشت باره کس آید فرود
❈۱۰❈
همان جایگه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
چو نیواسب با لشکر آن جا رسید
لب رود از انبوه دشمن ندید
❈۱۱❈
خروشید کای مردمان سپاه
گریزنده روز و شب از بیم شاه
بسان دده دشت و صحرا و کوه
گزیده نهانی ز مردم گروه
❈۱۲❈
به دریا اگر سنگ خاره شوید
وگر بر هوا چون ستاره شوید
ز خورشید نتوان شدن کس نهان
که خورشیدسان است شاه جهان
❈۱۳❈
ببینید هر کس کنون کار خویش
بیابید پاداش کردار خویش
ز گفتار نیواسب و چندان خروش
همی آتبین تنگدل گشت و کوش
❈۱۴❈
برآورد هر کس کمان را به زه
برافگند انگشت برزه گره
به یک بار چندان ببارید تیر
که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر
❈۱۵❈
برآشفت نیواسب از ایرانیان
فگند اسب از آن کینه اندر میان
سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب
همی خویشتن را فگند اندر آب
❈۱۶❈
بدان تا شود خیره دشمن به جنگ
وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ
چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب
گرفتند بر جنگ جُستن شتاب
❈۱۷❈
برآمد از ایران سپه جنگ و جوش
ز یک روی شاه وز یک روی کوش
بدان دشمنان خویشتن بر زدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
❈۱۸❈
فگندند از آن لشکر نامدار
بر آن حلمه اندر سواری هزار
چکاچاک شمشیر و بانگ سمند
همی زهره ی شیر غرّان بکند
❈۱۹❈
سر گرز گردان شده سر شکاف
شده حفده ی تیر پولادباف
دل مرد سمّ ستوران پسود
سرِ نیزه جان دلیران ربود
❈۲۰❈
چنان برشکستند بر هم سپاه
که سوی گذر کس ندانست راه
ز زخم سواران هول از شتاب
همی هر کسی اوفتاد اندر آب
❈۲۱❈
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به آن اندرون شد هلاک
به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت
غریوان همی گشت برگرد دشت
❈۲۲❈
ز لشکر یکی نیمه افزون ندید
دژم گشت و باد از جگر برکشید
وز آن پس دو لشکر فرود آمدند
ز بیشه همه پیشِ رود آمدند
❈۲۳❈
سواران هر دو سپه روز و شب
بمانده دهن تشنه و خشک لب
نه کس را دلِ آن که آید فرود
نه زَهره که اسب اندر آرد به رود
❈۲۴❈
برابر بماندند یک ماه بیش
دل از درد تیره تن از رنج ریش
ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ
همی جُست هرگونه درمان جنگ
کامنت ها