ایرانشان:وز آن روی لشکر چو آمد به چین یکایک نهادند سر بر زمین
❈۱❈
وز آن روی لشکر چو آمد به چین
یکایک نهادند سر بر زمین
که شاها ز دوزخ یکی دیو رست
بیامد همه سروران را بکشت
❈۲❈
هر آن کس که از ما مر او را بدید
دلش بی گمان ز تن برپرید
که رویش یکی هول بُد جانگزای
ز بیمش همی سست شد دست و پای
❈۳❈
نه شمشیر برّان بر او کرد کار
نه تیر و نه زوبین زهرآبدار
ز گفتارشان شاه چین شد دژم
برآمد همه شهر و برزن بهم
❈۴❈
خروش آمد از کوی، وز بارگاه
به درگاه شاه آمد از چین سپاه
بپرسیدشان خسرو سرکشان
که این دیو دوزخ چه دارد نشان؟
❈۵❈
چنین گفت گوینده را دیو زوش
همانا که از پیل بستد دو گوش
بگسترد بر روی پهن و دراز
لبانش هیون داد و دندان گراز
❈۶❈
دو دندان پیشین چو دندان پیل
رخان تیره و دیدگان همچو نیل
بدو تاخت نیواسب مانند کوه
ندیدندش دیگر به پیش گروه
❈۷❈
از ایشان چو بشنید سالار چین
ز تخت اندر آمد نگون بر زمین
به بر جامه ی خسروی چاک زد
ز سر تاج بگرفت و بر خاک زد
❈۸❈
بگسترد خاکستر و بر نشست
همی زد ز دردش به سر بر دو دست
غریوان و زاری کنان روز و شب
همی بود یک هفته بسته دو لب
❈۹❈
خروش زنان شبستان شاه
جهان کرد گریان ز ماهی به ماه
به فندق گل سرخ کرده فگار
ز شنگرف بر عاج کرده نگار
❈۱۰❈
فگنده همه شاخ سنبل ز پای
گرفته همه مشک تبّت سرای
ز نرگس رسیده صدف را ستم
ز مرجان کشیده به لؤلؤ بقم
❈۱۱❈
کشیده در ایوان و درگاه شاه
پرستنده طوقی ز قیر سیاه
به دنبال و گیسو کدام اسب بود؟
که سوگ سرافراز نیواسب بود
❈۱۲❈
خیالی شد از درد او شاه چین
نیاسود و ننهاد سر بر زمین
همانا چنین است درد جگر
جگر کرد دانند، نام پسر
❈۱۳❈
همی درد بر دل گذارد همی
جهان رنجها را سر آرد همی
مگر درد فرزند هرک آزمود
خنک آن که فرزندش از بُن نبود
کامنت ها