ایرانشان:شه چین سپه را نکوهش نمود که این سستی و بیمتان از چه بود؟
❈۱❈
شه چین سپه را نکوهش نمود
که این سستی و بیمتان از چه بود؟
از این مایه مردم چه دارید باک؟
که کشتن توان این سگان را به خاک
❈۲❈
سپاهش بدو گفت کای شهریار
بترسیم از این دیو چهره سوار
که سوزنده آتش چنان سور نیست
به گیتی چنان شورش انگیز نیست
❈۳❈
اگر داد خواهیم دیوی ست رشت
ز ما هر سواری به زخمی بکشت
اگر او نبودی به ایران سپاه
به یک حمله گشتی سپاهش تباه
❈۴❈
چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر
نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر
چو شد پیل دندان سوی آتبین
بگفت آنچه کرد او به گردان چین
❈۵❈
فزون کشته ام گفت مردی هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
ولیکن سیاه است چون من سبید
که کشتی برایشان نیاید بدید
❈۶❈
سپیده چو بنماید از چرخ روی
بپوشد جهان زیر حاوس موی
بساریم و ناریمش ار بیش باز
که فردا پگاه آید آن کینه ساز
❈۷❈
همانا یکی رزم باشد درشت
تو ای شاه ما را نگهدار پشت
بدو آتبین گفت کای مهربان
به کام تو بادا سپهر روان
❈۸❈
تو فرزندی و نیکخواه منی
تو پشت و پناه سپاه منی
به تو پای دارد همی لشکرم
گرامیتر از دیده ای بر سرم
❈۹❈
چو رنج تو را من ندارم سزا
بیابی ز یزدان، چو یابی جزا
چو شاهی دهد مر مرا روزگار
کنم در جهان مر تو را کامگار
❈۱۰❈
مرا نام باشد ز شاهی و گنج
تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج
چو با شادکامی دلش گشت جفت
زمین بوس کرد و برفت و بخفت
❈۱۱❈
سپیده چو بر کوه پرتاب زد
جهان از بر قیر سیماب زد
دو لشکر بجوشید و آمد به دشت
ز گرد آسمان و زمین تیره گشت
❈۱۲❈
در افتاد بانگ تبیره به کوه
همی کر شدی گوش هر دو گروه
خروشیدن نای رویین ز خاک
ستاره همی کرد گفتی هلاک
❈۱۳❈
چو شد راست صفهای هر دو سپاه
همی کرد هر یک به دشمن نگاه
شه چین همی خواست تا آن گروه
به نزدیک دشت آید از پیش کوه
❈۱۴❈
نداد آتبین کوهپایه ز دست
ز برگستوان کوه دیگر ببست
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
سپه را بر افگند بر آتبین
❈۱۵❈
برآمد چکاچاک گرز گران
به خاک اندر آمد سر سروران
بنالید کوه و بتوفید دشت
خروش بلا ز آسمان درگذشت
❈۱۶❈
جهان چون شب داج تاریک شد
اجل با تن مرد نزدیک شد
به پرّیدن آمد دل بددلان
به جوشیدن آمد روان یلان
❈۱۷❈
ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش
که شد لشکر چین چنان سخت کوش
همی بر سپاه وی آمد شکست
همان گه سوی گرز بردند دست
❈۱۸❈
فگندند بر دشمنان بادپای
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که قلب شه چین بهم برزدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
❈۱۹❈
ز پانصد قرون گشت چینی تباه
رسید آن هزیمت به نزدیک شاه
برآشفت وز خشم بیرون زد اسب
به تیزی بیامد چو آذرگشسب
❈۲۰❈
بر آویخت با لشکر آتبین
به نیزه تنی چند زد بر زمین
گریزان شد از وی هر آن کس بدید
سپه باز پس گشت و درهم رمید
❈۲۱❈
شه چینیان چون به صف بازگشت
از او هر دو لشکر پرآواز گشت
دگر باره از پیل دندان، سپاه
گریزان همی رفت تا پیش شاه
کامنت ها