ایرانشان:بر آشفت و با لشکر خویش گفت که درد و غمان با شما باد جفت
❈۱❈
بر آشفت و با لشکر خویش گفت
که درد و غمان با شما باد جفت
همه دشمنان را بَرَم سوی کوه
چو سوی صف آیم همه همگروه
❈۲❈
ز دشمن گریزان، شما چون رمه
همه توده گردیده پیشم همه
چو در جنگ زهره چنین داشتید
ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
❈۳❈
همی بود بایست برجای خویش
به نزدیک جفت دلارای خویش
زنان شبستان بهند از شما
بدین داستانی نهند از شما
❈۴❈
کنارنگ گفتند کای شهریار
به تندی زبان را تو رنجه مدار
هماورد ما گربُدی آدمی
از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
❈۵❈
چو آن دیو دوزخ برآرد غریو
بلرزد همی هفت اندام دیو
درختی ست گویی هر انگشت او
بدرد دل از چهره ی زشت او
❈۶❈
چو او را ببینیم در دشت جنگ
بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
نه با اسب او اسب جوشد همی
بپرّد روان چون خروشد همی
❈۷❈
نمایید، گفت، از سپاهش به من
نشان سلیح و کلاهش به من
که من چون مر او را ببینم ز دور
کنم کرکسان را بر این دشت سور
❈۸❈
یکی گفت آن کس که پیش سپاه
سواری افگنده ست و کرده تباه
ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ
دهان و لبانش چو کام نهنگ
❈۹❈
بر آن دشت کاو اسب تازد همی
تو گویی همی گوی بازد همی
به چشمش نیاید همی رزم هیچ
به بازی و ناورد دارد بسیچ
کامنت ها