ایرانشان:چو از دور خسرو مر او را بدید همی تاخت تا تنگ بر وی رسید
❈۱❈
چو از دور خسرو مر او را بدید
همی تاخت تا تنگ بر وی رسید
نگه کرد در چهر و دندان او
در اندام، لرزنده شد جان او
❈۲❈
دلش در تن از بیم لرزنده شد
مگر مرده بود آن گهی زنده شد
پشیمان شد از تاختن پیش اوی
ندید ایچ برگشتن از پیش روی
❈۳❈
به ناکام با وی برآویخت شاه
نظاره شد از هر دو رویه سپاه
گهی نیزه و تیغ بر هم زدند
گه از خستگی یک زمان دم زدند
❈۴❈
گهی نیزه زد مر پسر را پدر
گهی تیغ زد مر پدر را پسر
شگفت است یکباره کار سپهر
که برّد ز باب وز فرزند مهر
❈۵❈
نه این آگه از کار فرزند خویش
نه آن آگه از باب و پیوند خویش
جهان را چو سرگشته شد سر ز خواب
به چشمه فرو شد همی آفتاب
❈۶❈
ز هم بازگشتند هر دو غمی
رسیده به نیروی هر دو کمی
سوی آتبین رفت از آن رزم، کوش
بدو گفت کای شاه با فرّ و هوش
❈۷❈
سواری هماورد من شد به جنگ
کز آن سان به دریا نکوشد نهنگ
بکوشیدم اندر میان سپاه
که کردن توانم مر او را تباه
❈۸❈
نیامد بر او زخم من کارگر
نه بر جوشنش کرد نیزه گذر
امیدم چنان است از این روزگار
که فردا دهد دادِ من کردگار
❈۹❈
سر تیغم او را بخاک آورد
زمانش به دام بلا آورد
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
❈۱۰❈
وز آن روی شد در سراپرده شاه
نشستند گردانش در پیش گاه
ز کوشش چنان رنجه گشته تنش
که بر تن گران بود پیراهنش
❈۱۱❈
چنین گفت کاین دیو چهره سوار
بر آویخت با من در این کارزار
دل شیر دارد تن پیل مست
نهیبش تو گویی دو دستم ببست
❈۱۲❈
سپه را نکوهش نمودم بسی
به تیزی سخن برفزودم همی
کز این مایه لشکر چه باید گریز؟
ز مردیش دیدم کنون رستخیز
❈۱۳❈
گر ایشان چنین اند هر یک به جنگ
دهند اندر این رزم ما را درنگ
نمانیم دیر اندر این کارزار
ندانم چه پیش آورد کردگار؟!
❈۱۴❈
چنین پاسخ آورد هر یک به شاه
که این دو چو شیرند زایران سپاه
یکی دیو چهر و دگر آتبین
که کوشش نمایند هنگام کین
❈۱۵❈
ز باد تگ اسب این هر دوان
به تن در بلرزد سپه را روان
وگرنه ندارد سپاه دگر
به نزدیک ما، شهریارا، خطر
کامنت ها