ایرانشان:چو دستور، گفتار خسرو شنید برآمد ز جای، آفرین گسترید
❈۱❈
چو دستور، گفتار خسرو شنید
برآمد ز جای، آفرین گسترید
چنین گفت کز دانش ورای شاه
چنین زیبد و جز چنین نیست راه
❈۲❈
شگفتی یکی داستان بینم این
کجا چرخ رانده ست بر شاه چین
کنون من به فرّ جهانجوی شاه
مرا او را بیارم بدین بارگاه
❈۳❈
بزرگان و دستور گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد
بدو داد شاه اسب و بر گستوان
همان ساز رزم و سلیح گران
❈۴❈
بپوشید به مرد و پس برنشست
خروشان همی رفت نیزه به دست
یکایک چو پیش طلایه رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
❈۵❈
که آن پیل دندان وارونه مرد
بگویید کآید به دشت نبرد
که امروز چون دی نگردد رها
به کام اندر آردش تند اژدها
❈۶❈
سوار از طلایه بشد همچو باد
شنیده همی کرد بر کوش یاد
برآشفت و بر گستوان برفگند
کمان خواست و شمشیر و گرز و کمند
❈۷❈
نهاد از سپه سوی به مرد روی
بغرّید چون شد به نزدیک اوی
که دی جان رهانیدی از چنگ من
شوی کشته امروز در جنگ من
❈۸❈
بدو گفت نرم ای دلاور سوار
که با تو ندارم سرِ کارزار
مرا شاه خاور فرستاد پیش
که از تو بدانم یکی کمّ و بیش
❈۹❈
نشانی همی جویم از تو نخست
اگر یابم از تو نشانی درست
چنان دان که کوتاه شد داوری
همه بندگانیم و تو مهتری
❈۱۰❈
به کام تو و ما شود روزگار
شوی بر جهان سربسر کامگار
چو گفتار به مرد بشنید کوش
عنانش گران شد، بدو داد گوش
❈۱۱❈
بتندی به روی وی آورد روی
که از من چه خواهی نشانی بگوی
بدو گفت به مرد تندی مکن
چو نرمی نمایم بلندی مکن
❈۱۲❈
همان مردی و یال دارم که تو
همان گرز و گوپال دارم که تو
نه در آفرینش ز من برتری
نه در گوهر از آدمی بگذری
❈۱۳❈
اگر هیچ دانی نشانی دگر
جز این آفرینش به روی تو بر
نشانی که از مادر آورده ای
بدان آفرینش بپرورده ای
❈۱۴❈
بگو، کاندر آن بوی بینی و رنگ
وگر خود نداری بجای است جنگ
چنین داد پاسخ که بر کتف راست
نشانی ست کافزون نیاید نه کاست
❈۱۵❈
یکی مُهر همچون نگینی سیاه
نشانی دگر زین فزونتر مخواه
کامنت ها