ایرانشان:بیا تا برآیی هم اکنون به تخت چنانچون بود مرد فرخنده بخت
❈۱❈
بیا تا برآیی هم اکنون به تخت
چنانچون بود مرد فرخنده بخت
پدر شاه چین و برادر پدر
شهنشاه روی زمین سربسر
❈۲❈
تو همچون دد و دام در مرغزار
خورش کرده همواره خون شکار
به پیش کسی کرده خود را بپای
که نپسندد از تو بدان سر، خدای
❈۳❈
که آن بدگهر، شاه را دشمن است
نژاد و نیای وی آهرمن است
که جمشید را داد یزدان جهان
روان کرد فرمان او برمهان
❈۴❈
همی داشتش سالیانی هزار
نه مرگ و نه درداندر آن روزگار
شد اندر دل خویشتن بدگمان
که من دور کردم ز مردم غمان
❈۵❈
به گیتی چو من دور کردم، که کرد
غم و رنج و سختی بد و مرگ و درد
چو از خویشتن دید کار خدای
سر تخت او اندر آمد ز پای
❈۶❈
به دست شهنشه گرفتار شد
تن پر گناهش نگونسار شد
چنان تنگ روزی شدندش نژاد
که یزدانشان پوشش افزون نداد
❈۷❈
پراگنده گشتند گرد جهان
همه ساله در کوه و بیشه نهان
ز فرّ تو چون مر تو را یافتند
به رزم شهنشاه بشتافتند
❈۸❈
ببینی چو آیی برون از میان
دگر هفته بازار ایرانیان
همان به که خود شهریاری کنی
کجا با گهنکار یاری کنی
❈۹❈
همان به که در خانه ی زرنگار
نشینی، نه در بیشه و کوهسار
همان به که با باده و بوی خَوش
خرامان به باغ اندر آیی و کش
❈۱۰❈
به زیر پیت نرگس و یاسمین
فراز سرت شاخ شمشاد چین
به پیش اندرون ریدکان سرای
ز پس رود و رامشگر خوش سرای
❈۱۱❈
چپ و راست خوبان آراسته
سراپای پر نور و پر خواسته
خردمند بر تخت نگزید سنگ
همان آشتی به پسندد ز جنگ
❈۱۲❈
همانا تو را با پدر جنگ نیست
میان تو و شاه فرسنگ نیست
بیا تا ببینی تو فردا ز بخت
سپاه و بزرگی و شاهی و تخت
❈۱۳❈
چه باشی میان گناهی گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
سخنهای به مرد بشنید کوش
برآمد دل مهربانش بجوش
❈۱۴❈
سخن چون بود چرب و شیرین و گرم
دل سنگ خارا کند مومِ نرم
سخن چون به نرمی فزون آورند
ز سوراخ ماران برون آورند
❈۱۵❈
چنین آمد از موبد هوشیار
به چربی برآید ز سوراخ، مار
کامنت ها