ایرانشان:دل مرد دستور از او گشت شاد برون آمد او، سر سوی ره نهاد
❈۱❈
دل مرد دستور از او گشت شاد
برون آمد او، سر سوی ره نهاد
چنان لشکری برد با خود گزین
که خسته شد از نعل اسبان زمین
❈۲❈
برآمد به جای نشان با سپاه
عنان را بپیچید و برتافت راه
سپه را به کوه اندرون جای کرد
یکی شمع بر نیزه بر پای کرد
❈۳❈
تو گفتی سهیل یمن سوی چین
فرود آمد و کرد روشن زمین
همه شب دل پیل دندان به جوش
نهاده به جای نشان، چشم و گوش
❈۴❈
چو چشمش بدان روشنایی رسید
ز شادی به دلْش آشنایی رسید
پرستنده را گفت برخیز زود
که آتش پدید آمد از تیره دود
❈۵❈
همی رفت خواهم سوی شاه چین
به ما بد سگالد همه آتبین
بنه برنهادند و در پیش کرد
ز بیگانه، آهنگ زی خویش کرد
❈۶❈
حمایل یکی تیغ و نیزه به دست
چو پیل دژم بر تگاور نشست
برون رفت تیز از ره میمنه
بماندند لختی ز رخت و بُنه
کامنت ها