ایرانشان:چو از کارش آگاه شد آتبین بفرمود تا برنهادند زین
❈۱❈
چو از کارش آگاه شد آتبین
بفرمود تا برنهادند زین
به اسب اندر آمد برآمد ز جای
شمالی شد از زیر او بادپای
❈۲❈
چو نزدیک کوش آمد آواز داد
که ای بدکنش بدرگ دیوزاد
چه بودت بهانه چه بر من نهی
کز این سان همی سر به دشمن نهی
❈۳❈
چه آمد به روی تو از من جفا
که بشکست خواهی بزودی وفا
همی راند و پاسخ نیامد زکوش
دل آتبین تیزتر کرد جوش
❈۴❈
پسر داشت گُردی چو سرو روان
دلیر و خردمند و روشنروان
به دیار ماه و به دانش سروش
مر او را برادر همی خواند کوش
❈۵❈
سواری یل و نام او خود سُوار
سواری نبرده گِه کارزار
یکایک سوی کوش ره برگرفت
مر او را بسی داد سوگند تفت
❈۶❈
به جان و سر خویش و جان نیا
که بیرون کنی از سرت کیمیا
ز ره بازگردی و آیی برم
که هرگز من از رای تو نگذرم
❈۷❈
به من بر سپاسی نه و بازگرد
دل شاه ایران میاور به درد
بیا تا بدانم که این کار چیست؟
ببینم که آزار تو کار کیست؟
❈۸❈
نه پاسخ فزود و نه رویش نمود
همی راند شبرنگ مانند دود
سُوار از سپاه و پدر دور ماند
همی راند شبرنگ تا بازماند
❈۹❈
نه با او سپاه و نه از پس درفش
نه بر دوش خفتان نه بر پای کفش
به یک پیرهن، برنشسته به غم
دلش ایمن از روزگار ستم
❈۱۰❈
مر او را چو کوش از سپه دور یافت
چو باد دمان اسب بروی شتافت
بغرّید و زد تیغ برران او
جدا کرد ران، تیغ برّان او
❈۱۱❈
سُوار اندر آمد ز بالا به زیر
نشست از برش کوش مانند شیر
سرش پست ببرید و خود بر نشست
به فتراک شبرنگ شولک ببست
کامنت ها