ایرانشان:همان گه نویسنده را پیش خواند وزاین داستان چند با او براند
❈۱❈
همان گه نویسنده را پیش خواند
وزاین داستان چند با او براند
چو بر پرنیان بر گذر کرد نی
یکی مژده را شادی افگند پی
❈۲❈
که شاه جهان تا جهان شاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
کمرگاه او سخت باد و تنش
همه ساله پیروز بر دشمنش
❈۳❈
بدان، شهریارا، که این روزگار
شگفتی فراوان نهد در کنار
گرامی یکی پور من دور شد
دل من ز دوریش رنجور شد
❈۴❈
به کامم در آمد سرِ شست او
سپاهم شکسته شد از دست او
همی تاخت بر دشمنان چون همای
سپاهم همی برد هر یک ز جای
❈۵❈
یکی نامور پور ما را بکشت
به زوبین پولاد و زخم درشت
زمانه کنون روشنایی نمود
مرا با پسر آشنایی نمود
❈۶❈
به من باز بخشیدش این روزگار
به کام جهاندار گشته ست کار
از این ناسپاسان همه کین کشید
سر دشمن شاه گیتی بُرید
❈۷❈
فرستادم اینک برِ شهریار
بریده سر نامبرده سُوار
چنان شد ستوه آتبین با گروه
که بیرون نیامد شد از پیش کوه
❈۸❈
نه بیرون توان شد به راهی دگر
نه فریادش آید سپاهی دگر
از آن پس به فرّ جهان کدخدای
من آن کوه را اندر آرم ز پای
❈۹❈
فرستم به درگاه شاهش اسیر
به دست گرامی یل شیر گیر
گزین کرد صد مرد را زآن سپاه
گزینان رزم و دلیران گاه
❈۱۰❈
بدادند یک ساله شان برگ و ساز
همان گه گرفتند راه دراز
کامنت ها