ایرانشان:از ایرانیان کودکی نیکدل که خورشید گشتی ز رویش خجل
❈۱❈
از ایرانیان کودکی نیکدل
که خورشید گشتی ز رویش خجل
که با کودکان دگر، آتبین
ببخشیده بُد کوش را پیش از این
❈۲❈
از آن کودکی بود پیشش بپای
شنید آن همه بند و نیرنگ و رای
چنان دشمنی بر دلش کرد جوش
که یکسر رمید از دلش مهرِ کوش
❈۳❈
ز خویشان بپرسید آن پیش بین
که بودند در لشکر آتبین
همی بود تا مست شد مغز و کوش
برفت و بخفت و شد از کوش هوش
❈۴❈
گریزان بشد کودک پاکدل
همه شب همی تاخت در آب و گل
چو در پیش شه آتبین شد ز راه
به رخساره بپسود خاک سیاه
❈۵❈
دژم بود خسرو ز سوگ سُوار
ندانست کس بدفتاده ست کار
نه از رفتن کوش کاو را چه بود
نه این راز هرگز ز مردم شنود
❈۶❈
چنان کردش آگاه کودک ز راز
که گشت آتبین از در بسته باز
که فرزند دارای چین است کوش
تو ای شاه ایران به من دار گوش
❈۷❈
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
یکی لشکر آورد بر تو به کین
چو دانست کآمد مر او را نهیب
فرستاد زی کوش رنگ و فریب
❈۸❈
مر او را به دستان سوی خویش برد
نمود آن سبک مایه این دستبرد
که فرزند شه را به زخم درشت
به کین برادرش با او بکشت
❈۹❈
سگالش چنین کرد با شاه دوش
مرا دیوچهر ستمکاره کوش
که کوهی دارند ایران سپاه
ز تیزی، سواران نیابند راه
❈۱۰❈
که گردند از آن ره سواران ستوه
پیاده به آید بدان رزم کوه
فرستاد تا لشکر آید ز چین
پیاده ستوده سواری گزین
❈۱۱❈
همی گویدش راه ماچین از اوی
ستانم، کشم سر بسر کین از اوی
چو بشنیدم این، زی تو بشتافتم
از آن بدگهر رو برتافتم
❈۱۲❈
کنون هر چه دانی که بایدتْ کرد
بکُن شهریارا وز آن برمگرد
بپرسید و گفت این پیاده سپاه
کی آید بدین بیشه و رزمگاه
❈۱۳❈
چنین داد پاسخ که شاها، مگر
به بیشه درآید سه روز دگر
کامنت ها