ایرانشان:بدو گفت کای دیو چهره به رنگ نداری مگر داستان نهنگ؟
❈۱❈
بدو گفت کای دیو چهره به رنگ
نداری مگر داستان نهنگ؟
نهنگی ز دریا بیفتاد و رفت
مر او را یکی ساروان برگرفت
❈۲❈
ز سرما شده خشک و بسته دو لب
گذشته بر او ماه دی، روز و شب
بر اشتر نهاد و بپوشید گرم
خورش داد و گفتارها گفت نرم
❈۳❈
همی بود تا پیش دریای آب
نهنگ دژم چون برآمد ز خواب
به دیدار دریا برآمد بزرگ
همان گاه با ساروان شد سترگ
❈۴❈
دو کارت بدو گفت پیش اندر است
که آن هر دو از یکدگر بتّر است
فزونتر نخواهم که خواهی ز من
اگر بیسراک، ار تن خویشتن
❈۵❈
یکی زین دو گونه مرا بیش نیست
که هرگز فزون خوردن از کیش نیست
بدو خواجه گفت ای گزیده نهنگ
زمانی نگهدار دندان و چنگ
❈۶❈
نه افتاده بودی فسرده به راه
تو را برگرفتم ز خاک سیاه
خورش دادمت تا شدی زورمند
ز تو دور کردم ز سرما گزند
❈۷❈
نهنگ جفا پیشه گفت ای جوان
مخواه از من این کِم نباشد توان
تو را پیشه آن و مرا پیشه این
به دست تو دادم کنون به گزین
❈۸❈
همی چشم داری ز من مردمی
مگر تو نهنگی و من آدمی
بدو گفت پس ساروان بیسراک
رها کرد خود را ز دام هلاک
❈۹❈
چو لختی بشد ساروان لنگ لنگ
شتر دید در کام و چنگ نهنگ
همی گفت : هر کس که با بدگهر
کند مردمی، آن دهد بار و بر
❈۱۰❈
مرا با تو این داستان اوفتاد
چنین داستان هیچکس را مباد
مر این را که خوانی تو اکنون پدر
ببین تا چه کرد او بجای پسر
❈۱۱❈
همان شب که زادی تو ای مستمند
بیاورد و در بیشه ی چین فگند
تو را خورده ی شیر درّنده کرد
زمانه به من مر تو را زنده کرد
❈۱۲❈
بدیدمْت و از خاک برداشتم
گرامیتر از هر پسر داشتم
چو بالا برآوردی و بر شدی
بر ایرانیان سر بسر برشدی
❈۱۳❈
سرا پرده دادمْت و اسب و ستام
سپهدار و سالار کردمْت نام
به چشم تو دیدم همی بر جهان
بزرگی شدی در میان مهان
❈۱۴❈
تو را بهره ور کردم از هر چه بود
نه خشنود یزدان و رنجه جهود
به شاهی مرا چون چنان است امید
تو را دادم از کامگاری نوید
❈۱۵❈
تو بی آن که دیدی جفایی ز من
گر از نامداران این انجمن
به من پشت یکباره برگاشتی
مرا خوار کردی و بگذاشتی
❈۱۶❈
بکشتی تو فرزند من را به تیغ
دریغ آن نبرده گرامی دریغ!
چنانچون برادر تو را لابه کرد
که از بهر من رنجه شو بازگرد
❈۱۷❈
نه با او سلاح و نه با او سپاه
توان کرد از این سان یلان را تباه
همان آمد از تو که از تو سزید
جهان آفرین بد چو تو نافرید
❈۱۸❈
همانا که تو شیر سگ خورده ای
وگر با گرازان بپرورده ای
که شرمت نیامد ز دیدار من
نه یاد آمدت هیچ کردار من
❈۱۹❈
که بر من چنین تیغ کین آختی
دل از مهر و آزرم پرداختی
زهی پیل دندان وارونه چهر!
سپهر از تو یکسر ببرّاد مهر
❈۲۰❈
مرا گر بیفگندی ای ناسپاس
نیفگند یزدان نیکی شناس
بدویم امید و بدویم پناه
نه کنده، نه کوش و نه ایران سپاه
❈۲۱❈
کند هرچه خواهد که چون خواست کرد
از اوی است درمان و زوی است درد
از این بی گمانم که پروردگار
نه تا دیر، کآید همین روزگار
❈۲۲❈
مر این تخمه را شهریاری دهد
شما را غم و سوگواری دهد
کامنت ها