ایرانشان:یکی روز به مرد دستور گفت که با جان شاه آفرین باد جفت
❈۱❈
یکی روز به مرد دستور گفت
که با جان شاه آفرین باد جفت
بدین جای بی کار بودن چه سود
که بود آن که با کوه رزم آزمود
❈۲❈
گر از بیم، دشمن نیاید به زیر
تو را دل نیاید از این بیشه سیر
ز دشمن زمین کردی امروز پاک
بر آن کوه گردد ز سرما هلاک
❈۳❈
ز کارش مگر خسرو آگاه نیست
که جز راه ماچین ورا راه نیست
اگر سوی ماچین شود بی درنگ
مر او را به یک نامه آرم بچنگ
❈۴❈
فرستد مر او را بهک نزد شاه
وگرنه فرستیم بر وی سپاه
بهک را و ایرانیان را به بند
بیارند نزدیک شاه بلند
❈۵❈
براند بر آن همگنان کام خویش
برافرازد از سرکشان نام خویش
چنین پاسخش داد سالار چین
که سوگند دارم به داد و به دین
❈۶❈
که از آتبین برنگردم به جنگ
جز آنگه که او را بیارم بچنگ
بخواهم از او کین نیواسب گُرد
خردمند، سوگند نشمرد خُرد
❈۷❈
به سوگند هرگز که یازید دست
جز آن کاو به تیر زمانه بخست
بترتر ز سوگند، پتیاره نیست
چو سوگند خوار ایچ خونخواره نیست
❈۸❈
بدو گفت به مرد کای شهریار
به گفتار بنده کنون گوش دار
تو از کین نیواسب پرداختی
ز فرزندِ دشمن چو کین آختی
❈۹❈
وگر بازگردی از ایدر به جای
نه از رزم دشمنت برگشت رای
دگر باره آهنگ دشمن توان
که داری جوانی و نوشه روان
❈۱۰❈
چو دشمن به کوه است و ما بر زمین
چه شاید بدو کردن ای شاه چین
ولیکن که فرزند شاه جهان
چنان آرزو دارد اندر نهان
❈۱۱❈
که آید که بیند یکی تخت شاه
دلش خرّمی یابد از بخت شاه
کامنت ها