ایرانشان:چو آگه شد از نامه ی آتبین تو گفتی ببسته ست پایش زمین
❈۱❈
چو آگه شد از نامه ی آتبین
تو گفتی ببسته ست پایش زمین
دو دیده به لؤلؤ بیاگند پُر
کنارش شد از دیدگان پر ز دُر
❈۲❈
همی گفت لبها پر از باد سر
که با نیکمردان زمانه چه کرد!
دریغا که آن پاکدینان پیش
گذشتند و پیدا شد این زشت کیش!
❈۳❈
ز گیتی بریده شد آن تخم پاک
جهان گشت بر دست دیوان هلاک
بزرگان پراگنده گشتند نیز
نگر تا به گیتی بتر زین چه چیز
❈۴❈
فرستاده ی آتبین را بخواند
بپرسید و در پیشگاهش نشاند
که با من بگو تا چگونه ست کار
کجا پیش رفتی تو از شهریار
❈۵❈
ز دربند گفتا به یک روزه راه
مرا پیش خسرو فرستاد شاه
به دستور فرمود تا نامه کرد
همه مردمی بر سر خامه کرد
❈۶❈
که شاه جهان شادباد و درست
سوی خانه ی خویشتن راه جست
همه پیش توست آنچه دارم ز گنج
وگر جان گزینی ندارم به رنج
❈۷❈
چو اندر رسیدی تو را باک نیست
به پیش تو کمتر ز ضحّاک نیست
مرا پادشاهی همه پیش توست
دل و جان من مرهم ریش توست
❈۸❈
روان است فرمانت بر لشکرم
چو لشکر ز فرمانت من نگذرم
همی باش چندان که خواهی به کام
شب و روز با شادکامی و جام
❈۹❈
چنین تا ز ضحّاک و دیوان زفت
جهان پاک گردد چو جمشید گفت
چو گردد تو را کار گیتی بکام
از ایدر به شادی به شاهی خرام
❈۱۰❈
فرستادگان را بسی داد زر
چه اسب و قبا و کلاه و کمر
فرستادگان بهک را بخواند
بخوبی گُسی کرد و کشتی براند
❈۱۱❈
وز آن پس دو فرزند خود را بخواند
مر آن هر دو را با سپه برنشاند
پذیره فرستادشان نزد شاه
همی رفت چون موج دریا سپاه
❈۱۲❈
فرستاده چون نزد خسرو رسید
به نامه چنان مردمیها بدید
از آن نیکویی شادمان شد به دل
ولیکن ز طیهور گشت او خجل
کامنت ها