ایرانشان:بدانست طیهور کآن شیر دل شد از کار نخچیر توران خجل
❈۱❈
بدانست طیهور کآن شیر دل
شد از کار نخچیر توران خجل
بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ
نگر تا نداری دل خویش تنگ
❈۲❈
که امروز بگذشت از تو شکار
به چنگ تو آید دگر روزگار
نه کیدی ز تو دور سستی رسک
که نخچیر دارد از او تا درنگ
❈۳❈
ستوران ما هم بکردار باد
که دارند از اسبان آبی، نژاد
به نخچیر برنگذرد زو شکار
سگ و یوز ما را نیاید بکار
❈۴❈
بپرسید کاین رای چون آورید
که اسبان ز دریا برون آورید
بدو گفت طیهور، گاهِ بهار
فرستم فراوان به دریا کنار
❈۵❈
از آن بادپایان تازی نژاد
به تن همچو گرگ و به تگ همچو باد
ببندندشان پیش خود هر کسی
نگهبان گمارم بدیشان بسی
❈۶❈
ز دریا برآید شب تیره اسب
دمان و دنان همچو آذرگشسب
چو بوی تن مادیان بشنود
چو باد دمان سوی ایشان شود
❈۷❈
کند گشنی و بازگردد به آب
پشیمان شود، بازگردد به آب
بتازد بدان، تا کندشان تباه
کند آتش آن کس که دارد نگاه
❈۸❈
چو چشم افگند سوی آتش بجای
بماند، گریزان شود بازجای
از آتش به دریا جهان گردد اوی
به یک دیدن از بدنهان گردد اوی
❈۹❈
از آتش بترسد بدان سان ستور
نترسد، همی مردم روز کور
چه سنگین دلند این شگفت آدمی
که از هول آتش نباشد غمی
❈۱۰❈
همه ساله دربند آرد به زه
وزین هر دو کیتی به روی بزه
بهار دگر کرّه آرد پدید
از آن اسب آمد که خسرو شنید
❈۱۱❈
به ده سالگی زیر زین آوریم
ز دریا ستوران چنین آوریم
به آب اندرون همچو ماهی روان
به کهسار بر چون پلنگان دوان
❈۱۲❈
به پیشش نه کرگ و نه شیر و نه مرد
تواند شدن گر برآید اسد
ز گفتار او خیره گشت آتبین
همی گفت کاری شگفت است این
❈۱۳❈
همان گه بفرمود طیهور شاه
که هر چند نخچیر دارد سپاه
برابر همان سربسر بخش کرد
ز شادی رخ سرکشان رخش کرد
کامنت ها