ایرانشان:به طیهور گفت آتبین از میان که من با تنی چند از ایرانیان
❈۱❈
به طیهور گفت آتبین از میان
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
❈۲❈
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
❈۳❈
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
❈۴❈
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
❈۵❈
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
❈۶❈
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
❈۷❈
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
❈۸❈
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
❈۹❈
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
❈۱۰❈
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
❈۱۱❈
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
❈۱۲❈
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
❈۱۳❈
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
❈۱۴❈
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
❈۱۵❈
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
❈۱۶❈
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
❈۱۷❈
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
❈۱۸❈
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
❈۱۹❈
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
❈۲۰❈
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
❈۲۱❈
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
❈۲۲❈
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
❈۲۳❈
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
❈۲۴❈
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
❈۲۵❈
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
❈۲۶❈
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
❈۲۷❈
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
❈۲۸❈
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
❈۲۹❈
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
❈۳۰❈
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
❈۳۱❈
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
کامنت ها