ایرانشان:سوی پیل دندان رسید آگهی که ماچین و چین زآتبین شد تهی
❈۱❈
سوی پیل دندان رسید آگهی
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
❈۲❈
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
❈۳❈
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
❈۴❈
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
❈۵❈
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
❈۶❈
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
❈۷❈
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
❈۸❈
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
❈۹❈
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
❈۱۰❈
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
❈۱۱❈
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
❈۱۲❈
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
❈۱۳❈
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
❈۱۴❈
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
❈۱۵❈
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
❈۱۶❈
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
❈۱۷❈
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
❈۱۸❈
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
❈۱۹❈
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
❈۲۰❈
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
❈۲۱❈
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
❈۲۲❈
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
❈۲۳❈
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
❈۲۴❈
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
کامنت ها