جامی:سگکی می شد استخوان به دهان کرده ره بر کنار آب روان
❈۱❈
سگکی می شد استخوان به دهان
کرده ره بر کنار آب روان
بس که آن آب صاف و روشن بود
عکس آن استخوان در آب نمود
❈۲❈
برد بیچاره سگ گمان که مگر
هست در آب استخوان دگر
لب چو بگشاد سوی آن به شتاب
استخوانش از دهان فتاد در آب
❈۳❈
نیست را هستی توهم کرد
بهر آن نیست هست را گم کرد
کامنت ها