جامی:هر نفس نورسیده مهمانیست پاس او دار اگر تو را جانیست
❈۱❈
هر نفس نورسیده مهمانیست
پاس او دار اگر تو را جانیست
واجب آمد به موجب اسلام
حسب مقدور ضیف را اکرام
❈۲❈
خاصه اکرام این گرامی ضیف
که بود حیف غفلت از وی حیف
هست ضیفی ز فیض خانه غیب
آمده خالی از نشانه غیب
❈۳❈
جهد آن کن کزین نشیمن آز
به ازان کامده ست گردد باز
قوتش ده ز سجن این سجین
تا برآید به اوج علیین
❈۴❈
قدرش از ذکر حق بلند شود
کنگر عرش را کمند شود
بکشد جانت را به جذبه حب
سوی بالا ازین غیابه جب
❈۵❈
کرد این ضیف پاک بر تو نزول
مکن او را به عیب ها معلول
ای بسا میهمان که بر تو فرو
آمد از آسمان قدس و علو
❈۶❈
تو ز غیبت جنیبتش بستی
وز نمیمه تمیمه پیوستی
هم ز حرص و هواش آلودی
هم به عجب و ریاش فرسودی
❈۷❈
بس که گفتی دریغ بر ما فات
یا دروغ از برای ما هو آت
از بخار دریغ و دود دروغ
بردیش ز آفتاب چهره فروغ
❈۸❈
دامن افشان ازین معامله زود
که نبینی درین معامله سود
هر نفس چون خزینه ایست تهی
تا تو نقدی در آن خزینه تهی
❈۹❈
گر به یاد خدا ز گوهر و در
سازی آن مخزن تهی را پر
چون به بازارحشر بگشایند
که در آن آنچه هست بنماید
❈۱۰❈
صحن بازار ازان شود گلشن
چشم بازاریان ازان روشن
حور و غلمان برند ازان مایه
حسن خود را کنند پیرایه
❈۱۱❈
ملک احسنت گوید و شاباش
شود از مدح بر تو گوهر پاش
ور ز قبح خصال و سؤ فعال
نهی آنجا ز جهل سنگ و سفال
❈۱۲❈
کشد آن سنگ تخت تو زادبار
تحت نار وقودها الأحجار
وان سفالت به سفل سازد جا
درک اسفلت کند مأوا
❈۱۳❈
ور گذاری ز سست اقبالی
همچنان آن خزینه را خالی
پر شود چشم تو ز اشک ندم
وآتشت سر زند ز سینه علم
❈۱۴❈
که چرا قدر کم شناختمش
گنج در و گهر نساختمش
تا کنون کردمی ثمن آن را
مر مثمن سرای رضوان را
❈۱۵❈
بود صد گنج گوهر آماده
همه در دست و پایم افتاده
من نچیدم ز فرط نادانی
لاجرم می برم پشیمانی
کامنت ها