جامی:با پسر گفت لولیی در ده نیست چیزی ز نان گندم به
❈۱❈
با پسر گفت لولیی در ده
نیست چیزی ز نان گندم به
گفت هرگز تو خورده ای بابا
گفت من خود نخورده ام اما
❈۲❈
بود جدی مرا کهنسالی
یافته از زمانه اقبالی
دیده بود او کسی حوالی شهر
که گرفتی ز نان گندم بهر
کامنت ها