جامی:داشت در ده مقام بیوه زنی تازه رویی و نازنین بدنی
❈۱❈
داشت در ده مقام بیوه زنی
تازه رویی و نازنین بدنی
بود در کنج خانه مالامال
یک دو خم روغنش چو آب زلال
❈۲❈
روزی افتاد حاجتش که به شهر
برد آن وز بهاش گیرد بهر
کرد ازان پر دو خیک و بر خر بست
جست بالا و در میانه نشست
❈۳❈
مرد وار از گزند راه آزاد
خر سواره به شهر روی نهاد
چون ز ده دور گشت مقداری
آمد از ره پدید عیاری
❈۴❈
پیش راهش گرفت کای خواهر
بلکه خورشید و ماه در چادر
از کجا می رسی چه داری بار
واندر این شهر با که داری کار
❈۵❈
گفت با کس به شهر کارم نیست
رفتن از ده جز اضطرارم نیست
بار من روغن است و می کوشم
کش رسانم به شهر و بفروشم
❈۶❈
گفت بگشای بار خویش که من
می روم سوی ده پی روغن
تا هم اینجا بهاش بشمارم
تو به ده من به شهر روی آرم
❈۷❈
زن فرو جست و بار خویش بگشاد
خیک ها هر دو پیش مرد نهاد
مرد یک خیک را دهان بدرید
روغنش بهر امتحان بچشید
❈۸❈
داد در دست زن که دار نگاه
تا به خیک دگر گشایم راه
زود بگشاد خیک دیگر سر
داد بیچاره را به دست دگر
❈۹❈
چون دو دستش به خیک شد بسته
دست بردش به بند آهسته
کرد بیرون ز پاش شلوارش
بست کالای خویش در بارش
❈۱۰❈
زن بیچاره چون به دفع فساد
نتوانست دست خویش گشاد
زانکه گر شور و جنگ می انگیخت
خیک روغن به خاک ره می ریخت
❈۱۱❈
به ضرورت به کار تن در داد
نام و ناموس را به گوشه نهاد
گر ز روغن فراغتش بودی
دامن عصمتش نیالودی
❈۱۲❈
بگسستی ز خیک چنگ و به جنگ
کار را بر حریف کردی تنگ
ای بسا کس که لاف مردی زد
دم ز آیین رهنوردی زد
❈۱۳❈
همچو آن زن به این و آن شد بند
خویش را زیر حکم دیو افکند
زیر فرمان دیو شد ساکن
شد فضیحت ازان سکون لیکن
❈۱۴❈
غفلتش بست دیده ادراک
که ندارد ازان فصیحت باک
روز آخر که مرگ مردم خوار
کند از خواب غفلتش بیدار
❈۱۵❈
شود از کار و بار خویش آگاه
که بر او مکر دیو چون زده راه
یادش آید که در جوار خدای
بارها زد به جرم و عصیان رای
❈۱۶❈
فعل های قبیح ازو صادر
گشت و حق بود حاضر و ناظر
یادش آید که در فلان ساعت
دیو چون زد بر او ره طاعت
❈۱۷❈
رخ ز فرمان گذاری حق تافت
سوی کید و فریب دیو شتافت
هر چه در شصت سال یا هفتاد
کرد از شر و خیر پیش افتاد
❈۱۸❈
یک به یک پیش چشم او دارند
آشکارا به روی او آرند
بگذارند ز گنبد والا
بانگ یا حسرتا و واویلا
کامنت ها