جامی:پاسخش داد کای سلیم القلب کرده دهر از تو فهم و دانش سلب
❈۱❈
پاسخش داد کای سلیم القلب
کرده دهر از تو فهم و دانش سلب
بلکه هرگزتو را نبوده ست آن
کز تو گویم کس ربوده ست آن
❈۲❈
سالها شد که راکب اویی
قصه او ز من چه می جویی
به گزافی که بر زبان دو سه یار
راندم از بهر گرمی بازار
❈۳❈
در صفت های این متاع سقط
از جهالت چه اوفتی به غلط
خواجه را بین که عمرهای دراز
بوده در حرص و بخل و خست و آز
❈۴❈
غیر جمع درم نورزیده
گرد کسب کرم نگردیده
گر کشندش ز کام سی دندان
به ازان کز دهانش یک لب نان
❈۵❈
گر کنندش ز پنجه پنج انگشت
ندهد حبه ای برون از مشت
ور درم واری از کفش ببرند
به که دیناری از کفش ببرند
❈۶❈
چون نهد خوان در آفتاب به پیش
گیرد از ترس دست سایه خویش
مگسی کافتدش به کاسه درون
نا مکیده نیفکند به برون
❈۷❈
کرده بر خاطر آن مبرد خوش
نحو را چون کسایی و اخفش
صرف دینار و درهم مجموع
پیش او هست مطلقا ممنوع
❈۸❈
بس که می داردش ز کسر نگاه
نیست کس را به کسری از وی راه
صرف را چون ندید صرفه خویش
حرفی از نحو ساخته حرفه خویش
❈۹❈
با چنین سیرت ار کند به مثل
مدح او طامعی خسیس و دغل
کای چو حاتم به جود گشته سمر
پیش تو صد چو معن بسته کمر
❈۱۰❈
صیت جود کف تو در عالم
طعن معن است و ماتم حاتم
ذکر حاتم به عهد تو تا کی
شد ز نام تو نامه او طی
❈۱۱❈
پیش تو یاد معن بی معنی ست
هر گدایی ز جود تو معنی ست
ز ابلهی گوش سوی او دارد
گفته اش جمله راست پندارد
❈۱۲❈
زاغ عجب اندر آشیان دماغ
نهدش بیضه زان فسانه و لاغ
از خیالش زند نهالی سر
کش بود کبر برگ و نخوت بر
❈۱۳❈
هرگز آن ابله سفله پیشه
نکند در دل خود اندیشه
کانچه گفت آن منافق طامع
نیست قطعا مطابق واقع
❈۱۴❈
همه کذب است و افترا و نفاق
ندهد بویی از وفا و وفاق
نخوت آرد ز جانب ممدوح
که کند سد بابهی فتوح
❈۱۵❈
زور و بهتان ز جانب مادح
که بود در کمال دین قادح
باشد القصه هر دو را مشئوم
زان به شرع هدی بود مذموم
❈۱۶❈
ساده مردی ز عقل دور ترک
داشت در ده یکی ضعیف خرک
خرکی پیر و سست و لاغر و لنگ
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
❈۱۷❈
بس که از روزگار دیده دروش
نمی دم او به جای مانده نه گوش
هرگز از ضرب گز نیاسودی
راه را جز به گز نپیمودی
❈۱۸❈
بود دایم ز زخم مرد سلیم
سرخ کیمخت او به رنگ ادیم
گر رسیدی به جو یکی باریک
همه عالم بر او شدی تاریک
❈۱۹❈
ور شدی راه هم ز بولش گل
بودی از گل گذشتش مشکل
روزی آن ساده سوی شهرش برد
به حریفان خر فروش سپرد
❈۲۰❈
یکی از جمع خر فروشانه
بهر آن کار ریش زد شانه
بانگ می زد که کیست در بازار
که خرد بهر خود خری رهوار
❈۲۱❈
خر مگو استری جوان و روان
سخت در راه و تند در میدان
جهد از جای اگر رسد به مثل
سایه تازیانه اش به کفل
❈۲۲❈
بلکه بر سایه اش گر آید نیش
گامها بگذرد ز سایه خویش
می جهد همچو باد جای به جای
می رود همچو آب در گل و لای
❈۲۳❈
هست جوی بزرگ و نهر عظیم
پیش او کم ز جدول تقویم
خلق ازان گفت و گوی می خندید
لیک آن ساده مرد چون بشنید
❈۲۴❈
سر فراگوش خر فروش آورد
کای به بازار خر فروشان فرد
اگر این قصه راست می گویی
راه این عرصه راست می پویی
❈۲۵❈
سخنی گویمت به من کن گوش
به منش باز ده به کس مفروش
دیر شد کین چنین ستوده الاغ
که تو گفتی کنم به شهر سراغ
❈۲۶❈
ای عجب کان خود آن من بوده ست
روز و شب زیر ران من بوده ست
یار در خانه و به گرد جهان
من طلبکارش آشکار و نهان
کامنت ها