جامی:چون هشام آن قصیده غرا که فرزدق همی نمود انشا
❈۱❈
چون هشام آن قصیده غرا
که فرزدق همی نمود انشا
کرد از آغاز تا به آخر گوش
خونش اندر رگ از غضب زد جوش
❈۲❈
بر فرزدق گرفت حالی دق
همچو بر مرغ بینوا عقعق
ساخت در چشم شامیان خوارش
حبس فرمود بهر آن کارش
❈۳❈
اگرش چشم راستین بودی
راست کردار و راست دین بودی
دست بیداد و ظلم نگشادی
جای آن حبس خلعتش دادی
❈۴❈
ای بسا راست بین که شد مبدل
از حسد حس او و شد احول
آنکه احول بود ز اول کار
چون شود حالش از حسد هشدار
❈۵❈
آفت دیده حسد رمد است
رمد دیده خرد حسد است
از حسد دیده خرد شد کور
وز رمد دیده حسد بی نور
❈۶❈
جان حاسد ز داغ غم فرسود
وز غم آسوده خاطر محسود
دایما از طبیعت فاسد
بر خدا معترض بود حاسد
❈۷❈
که چنان مال یا منال چرا
مر فلان را همی دهد نه مرا
گر بدانم نمی کند خوشدل
کاش ازو نیز سازدش زایل
❈۸❈
حسدالمرء یأکل الحسنات
و ان اعتاد کسبها سنوات
نکشد از شر شرر هیزم
آن ضرر کز حسد کشد مردم
❈۹❈
آن حسد خاصه کاهل نفس و هوا
می برند از گزیدگان خدا
جای اینان مقر قرب و وصال
جای آنان جحیم بعد و نکال
❈۱۰❈
ز آسمان مه همی دهد پرتو
بر زمین سگ همی زند عوعو
ز آسمان خور همی درخشد فاش
بر زمین کور می شود خفاش
کامنت ها