جامی:آن زمان از ریا و عجب رهی که شوی پیر را رهین و رهی
❈۱❈
آن زمان از ریا و عجب رهی
که شوی پیر را رهین و رهی
هست در نفس دار و گیر بسی
که نداند به غیر پیر کسی
❈۲❈
نفس افعی و پیر خضر شعار
کور می سازدش زمردوار
نفس دیو است و پیر نجم هدی
رجم دیو است کار نجم بلی
❈۳❈
کیست پیر آن که نیست یک سر مو
سیه از ظلمت وجود بر او
گردد از تاب آفتاب ازل
مو به مو ظلمتش به نور بدل
❈۴❈
نور حق تا بدلش ز لوح جبین
سرالشیب نوری اینست این
آن که پیر از بیاض موی بود
سخره کودکان کوی بود
❈۵❈
هرگز آن دولت از کجا یابد
که بر او نور کبریا تابد
گوش کن از حکیم نادره گوی
که ز بلغم بود سفیدی موی
❈۶❈
کی شود حاصل ای به غفل علم
نور حق از رطوبت و بلغم
تا کی ای ساده دل ز ساده وشی
ریش صابون زنی و شانه کشی
❈۷❈
من گرفتم کز آب و صابونت
شد چو کافور موی شبگونت
چه بود در ترازوی امید
وزن این یک دو مشت پشم سفید
❈۸❈
نور می بایدت در دل گیر
که دل است از خدای نور پذیر
نور ناتافته ز روزن دل
مشکل افتد به کوی و برزن گل
❈۹❈
نور بر آب و گل ز دل تابد
آب و گل روشنی ز دل یابد
شمعکی برزند به خانه علم
رخت بربندد از میانه ظلم
❈۱۰❈
نور حق چون ز دل ظهور کند
ظلمت تن چه شر و شور کند
آنچه تو از حدیث مصطفوی
در نشان ولی همی شنوی
❈۱۱❈
که به رویش کسی نظر چو گشاد
بی توقف خدایش آمد یاد
آن نشان مقتضای این نور است
ور نه آب و گل از خدا دور است
❈۱۲❈
چون درین نور پیر شد فانی
خواندش عقل پیر نورانی
پیر چون یافتی ازو مگسل
ور نه یکدم ز جست و جو مگسل
❈۱۳❈
در به در کو به کو بجوی او را
هر کجا یافتی ببوی او را
چون ازو بوی جذب عشق آید
گر شوی خاک پای او شاید
❈۱۴❈
ور نه آید مایست از تک و پوی
رو ز جای دگر بجوی و ببوی
آن بود بو که چون به او برسی
برهی از هزار بوالهوسی
❈۱۵❈
خاطرت را به جذب پنهانی
جمع سازد ز هر پریشانی
برهاند ز رنج آب و گلت
برساند به سر جان و دلت
کامنت ها