جامی:با هر که نشستی و نشد جمع دلت وز تو نرمید زحمت آب و گلت
❈۱❈
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب و گلت
زنهار ز صحبتش گریزان می باش
ور نی نکنی روح عزیزان بحلت
❈۲❈
از زمین و زمان برون بردت
وز مکین و مکان برون بردت
از می عشق بیخودت سازد
وز علایق مجردت سازد
❈۳❈
دولت صحبت چنین پیری
مس قلب توراست اکسیری
تا شود زر مس تو زان اکسیر
بگسل از خویش و دامن آن گیر
❈۴❈
بر در او مقیم و قائم باش
تا بود جان بجا ملازم باش
حرف خود بر تراش روز به روز
سبق فقر و درس عشق آموز
❈۵❈
تا که آید ز فر دولت او
نسبت جذب عشق بر تو فرو
گر چه عاریت است اول کار
ملک گردد در آخر از تکرار
❈۶❈
چیست تکرار آنکه جذب درون
چون شود کم ز شغل گوناگون
آوری سوی پیر روی نیاز
به سر رشته خود آیی باز
❈۷❈
پیش آن آفتاب از سر نو
پست گردی برای یک پرتو
تا فتد بر تو پرتوی زان نور
افتی از گفت و گوی عالم دور
❈۸❈
همچنین می کن این وظیفه ادا
مرة بعد مرة اخری
تا شود راسخ آن صفت زانسان
که نباشد زوال آن آسان
کامنت ها