جامی:بحمدالله که بازم دیده روشن شد به دیدارت گرفتم قوت جان از حقه لعل شکربارت
❈۱❈
بحمدالله که بازم دیده روشن شد به دیدارت
گرفتم قوت جان از حقه لعل شکربارت
غبارآلوده می آیی و چرخ این آرزو دارد
کز آب چشمه خورشید شوید گرد رخسارت
❈۲❈
کلاه دلبری کج نه سمند ناز جولان ده
که باشد همت نیکان ز چشم بد نگهدارت
کمند جعد خم در خم گر اینسان افکنی بینم
همه گردنکشان ملک را آخر گرفتارت
❈۳❈
چه حاجت پاسان گرد در و بام تو گردیدن
چو روز روشن است از شعله آهم شب تارت
اگر چون آفتابم نیست ره در روزنت این بس
که روزی سایه وار از پا درافتم زیر دیوارت
❈۴❈
چو مرغان خزان دیده خمش بود از سخن جامی
ولی در گفت و گو آورد بازش بوی گلزارت
کامنت ها