جامی:در کنج غم نشستم خورسند باخیالت خوشوقت آن که بیند هر ساعتی جمالت
❈۱❈
در کنج غم نشستم خورسند باخیالت
خوشوقت آن که بیند هر ساعتی جمالت
این بس که سوزیم جان هر دم به داغ هجران
من کیستم که باشم شایسته وصالت
❈۲❈
تیغم به فرق راندی وز فرقتم رهاندی
جان باد دستمزدت تن باد پایمالت
دور از لب تو مردم لب تشنه جان سپردم
هرگز نخورده آبی از چشمه زلالت
❈۳❈
بودن به کنج فرقت با صد ملال و حسرت
به زانکه با تو باشم وز من بود ملالت
تیغی بگیر و هر دم زخمی بزن که کردم
هم جان خود فدایت هم خون خود حلالت
❈۴❈
جامی خموش کم شو از گفت و گو چو شد نو
ذوق غزل سرایی از شوق آن غزالت
کامنت ها