جامی:احن شوقا الی دیار لقیت فیها جمال سلمی که می رساند ازان نواحی نوید لطفی به جانب ما
❈۱❈
احن شوقا الی دیار لقیت فیها جمال سلمی
که می رساند ازان نواحی نوید لطفی به جانب ما
به وادی غم منم فتاده زمام فکرت ز دست داده
نه بخت یاور نه عقل رهبر نه تن توانا نه دل شکیبا
نه بخت یاور نه عقل رهبر نه تن توانا نه دل شکیبا
زهی جمال تو قبله جان حریم کوی تو کعبه دل
فان سجدنا الیک نسجد و ان سعینا الیک نسعی
❈۲❈
ز سر عشق تو بود ساکن زبان ارباب شوق لیکن
ز بی زبانی غم نهانی چنانکه دانی شد آشکارا
بکت عیونی علی شیونی فساء حالی و لاابالی
که دانم آخر طبیب وصلت مریض خود را کند مداوا
اگر به جورم برآوری جان و گر به تیغم بیفکنی سر
قسم به جانت که برندارم سر ارادت ز خاک آن پا
قسم به جانت که برندارم سر ارادت ز خاک آن پا
به ناز گفتی فلان کجایی چه بود حالت درین جدایی
مرضت شوقا و مت هجرا فکیف اشکو الیک شکوی
مرضت شوقا و مت هجرا فکیف اشکو الیک شکوی
بر آستانت کمینه جامی مجال بودن ندید ازان رو
به کنج فرقت نشست محزون به کوی محنت گرفت ماوا
به کنج فرقت نشست محزون به کوی محنت گرفت ماوا
کامنت ها