جامی:باز در بزم غمت نعره نوشانوش است عقل حیران و خرد واله و جان مدهوش است
❈۱❈
باز در بزم غمت نعره نوشانوش است
عقل حیران و خرد واله و جان مدهوش است
نرسد خسته دلان را ز تو جز نیش ستم
گر چه جام لب لعل تو لبالب نوش است
❈۲❈
اشک گرمم ز تف خون دل آید در چشم
بس که در آتش شوق تو دلم در جوش است
کسوت خواجگی و خلعت شاهی چه کند
هر که را غاشیه بندگیت بر دوش است
❈۳❈
بر سر بستر اندوه دهم جان آخر
چون مرا شاهد مقصود نه در آغوش است
می گذشتی و به خود زمزمه ای می کردی
عمرها شد که مرا لذت آن در گوش است
❈۴❈
قصه عشق تو جامی ز کسان چون پوشد
چهره گویاست اگر چند زبان خاموش است
کامنت ها