جامی:چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شبها ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لبها
❈۱❈
چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شبها
ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لبها
شدی مشهور شهر آنسان که همچون سوره یوسف
همیخوانند طفلان قصه حسنت به مکتبها
❈۲❈
به خواب ار بر درت یابند جا جانهای مشتاقان
به بیداری کجا آیند دیگر سوی قالبها
ز تو هرشب ز بس یارب رود بر آسمان افتد
ملایک را غلط در سبحه از غوغای یاربها
❈۳❈
تنم را ز آتش دل هر دم افزاید تبی دیگر
خدا را ای اجل رحمی که جانم سوخت زین تبها
شدم بدبخت ز اشک خود نشد آری مرا هرگز
سعادتمندیی روزی ازین سیاره کوکبها
❈۴❈
ز هفتاد و دو ملت کرد جامی رو به عشق تو
بلی عاشق ندارد مذهبی جز ترک مذهبها
کامنت ها