جامی:چنین کان ترک عاشقکش به حسن خویش مینازد سزد کز غایت حشمت به حال من نپردازد
❈۱❈
چنین کان ترک عاشقکش به حسن خویش مینازد
سزد کز غایت حشمت به حال من نپردازد
به راهش خاکم ای دیده بزن بر آتشم آبی
که ترسم توسنش را ز آتش دل نعل بگدازد
❈۲❈
عجب تند است رخش او که گردش درنمییابد
دلم هر چند از پی مرکب اندیشه میتازد
همه خوبان به چوگان باختن یارب چرا هرگز
نمی آید برون ماه من و چوگان نمی بازد
❈۳❈
ز جام نیستی ریز ای اجل یک جرعه در کامم
که بیماران هجران را جز این شربت نمی سازد
ره و رفتار اگر این ست و لطف قد و بالا این
نشاید سرو را دیگر که در بستان سرافرازد
❈۴❈
کیم من جامیا کو آشکارم پیش خود خواند
نهانی یک نظر ای کاشکی سوی من اندازد
کامنت ها