جامی:رخ خود به خون نگارم که نگار من نیامد غم او چو کشت زارم به مزار من نیامد
❈۱❈
رخ خود به خون نگارم که نگار من نیامد
غم او چو کشت زارم به مزار من نیامد
به کنار جو ندیدم چو قدش به باغ سروی
که ز آب دیده جویی به کنار من نیامد
❈۲❈
خط سبزه کامد از گل که ز پی رسیدم اینک
چه کنم چو این بشارت ز بهار من نیامد
به کدام کاسه سر خوش زیم از شراب راحت
به سرم چو زخم سمی ز سوار من نیامد
❈۳❈
به رهش چو خاک گشتم چه به وقت بود گریه
که به پشت پاش باری ز غبار من نیامد
چو دهم به او دلی را که خراب ازوست کارم
به چه کار آید او را چو به کار من نیامد
❈۴❈
زر چهره ساخت جامی ز دو دیده سرخ یعنی
که ز کان عشق نقدی به عیار من نیامد
کامنت ها