جامی:دل با خیال آن لب میگون ز دست شد ای عاقلان کناره که دیوانه مست شد
❈۱❈
دل با خیال آن لب میگون ز دست شد
ای عاقلان کناره که دیوانه مست شد
نتوان به کنج صبر نشستن چنین که یار
برخاست باز و فتنه اهل نشست شد
❈۲❈
از طرف باغ ناله بلبل نمی رسد
مسکین مگر به دام گلی پای بست شد
آن بت نمود عکس رخ خود در آینه
من بت پرست گشتم و او خودپرست شد
❈۳❈
بگذر دلا به فکر دهانش ز بود خویش
چون نیستی ست عاقبت هر چه هست شد
از تاج سلطنت سر ما گر نشد بلند
این بس که زیر پای تو چون خاک پست شد
❈۴❈
جامی شکست شیشه تقوی و کار او
در عاشقی درست همه زان شکست شد
کامنت ها