جامی:نه پیکی که از ما پیامش برد نه بادی که روزی سلامش برد
❈۱❈
نه پیکی که از ما پیامش برد
نه بادی که روزی سلامش برد
مرا طاقت دیدن او کجاست
که بی خود شوم هر که نامش برد
❈۲❈
چو آن مه کند جلوه از طرف بام
فلک رشک بر طرف بامش برد
مرا سوی سرو سهی چون صبا
هوای قد خوش خرامش برد
❈۳❈
بود سرمه دیده آن خاک راه
که مردم به صد اهتمامش برد
چه نیکوست بودن گرفتار او
خوش آن مرغ کو ره به دامش برد
❈۴❈
به میخانه جامی به خود چون رود
مگر همت شیخ جامش برد
کامنت ها