جامی:رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله بس کاروان چون شد روان شرط است فریاد جرس
❈۱❈
رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله بس
کاروان چون شد روان شرط است فریاد جرس
تا بود جان در تن از وی عارض و خالت مپوش
چون زید بی آب و دانه مرغ مسکین در قفس
❈۲❈
از دلم شوق تو خیزد وز دلت مهر رقیب
آری از گل گل دمد وز سنگ خارا خار و خس
یک نفس خواهم برآرم بی تو لیکن چون کنم
تو مرا جانی و بی جان بر نمی آید نفس
❈۳❈
چون تنم گر بودی اندر ضعف تار عنکبوت
از همش بگسیختی باد پر و بال مگس
گر به تو فریاد من از ضعف نتواند رسید
ای همه فریادم از تو تو به فریادم برس
❈۴❈
بر درش حرفی نوشتم بر کمال شوق دال
گر بود در خانه کس جامی همین یک حرف بس
کامنت ها