جامی:فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش که جمله شیخ تراش آمدند و شیخ فروش
❈۱❈
فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش
که جمله شیخ تراش آمدند و شیخ فروش
شوند هر دو سه روزی مرید نادانی
تهی ز دین و خرد خالی از بصیرت و هوش
❈۲❈
نه بر برون وی از لمعه هدایت نور
نه در درون وی از شعله محبت جوش
گهی که در سخن آید هوس کند سامع
که کاش ازین هذیان زودتر شود خاموش
❈۳❈
وگر خموش شود حاصل مراقبه اش
ز بار سر نبود غیر درد گردن و دوش
نگاه دار خدایا مدام جامی را
ز شر زرق ریا پیشگان ازرق پوش
❈۴❈
به گوش هوش رسان از حریم میکده اش
صدای نعره مستان و بانگ نوشانوش
کامنت ها