جامی:آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش
❈۱❈
آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش
هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش
نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز
کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش
❈۲❈
گر چه از رفتن او می رودم صبر و شکیب
هر کجا رفت خدایا به سلامت ببرش
مبر ای باد بدان سو نفس سرد مرا
که مبادا رسد آسیب به گلبرگ ترش
❈۳❈
ماند وابسته گل بلبل غافل در باغ
عاریت کاش توانم ستدن بال و پرش
چون بمیرم به سر راه ویم دفن کنید
که چو آید به سر خاک من افتد گذرش
❈۴❈
شد چنان زار ز غمهای جدایی جامی
که ندیده ست کسی هرگز ازان زارترش
کامنت ها