جامی:رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش همانا در جفاکاری نوشتی لوح تعلیمش
❈۱❈
رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش
همانا در جفاکاری نوشتی لوح تعلیمش
فتاد اندر کشاکش دل ز چشم و ابروی شوخت
به تیغ غمزه کن جانا میان هر دو تقسیمش
❈۲❈
متاع جان همی خواهی ز من گر خود نمی آیی
فرست از لب سلامی تا کنم فی الحال تسلیمش
منجم حکم فتح الباب اشک ما رقم می زد
روان شد سیل خون از جوی جدول های تقویمش
❈۳❈
کمر گرد میانت گر شود چون میم خود حلقه
بود آن حلقه در تنگی فزون از حلقه میمش
لبت مهر سلیمان است و بر وی اسم اعظم خط
اجازت ده خدا را تا ببوسم بهر تعظیمش
❈۴❈
نهادی پا به کوی عاشقی جامی ز سر بگذر
نه مرد معرکه ست آن کس که از کشتن بود بیمش
کامنت ها