جامی:کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش
❈۱❈
کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش
ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش
زاهد که جا به گوشه محراب می کند
گر بیند ابروی تو نماند به جای خویش
❈۲❈
حیف است بر زمین کف پای تو فرش کن
از پرده های دیده من زیر پای خویش
کوته فتاد رشته عمرم خدای را
یک تار مو ببخش ز زلف دو تای خویش
❈۳❈
دور از رخ تو ماند دلم بی سرود عیش
بلبل چو گل ندید فتاد از نوای خویش
از خویش و آشنا همه بیگانه گشته ام
تا دیده ام سگان تو را آشنای خویش
❈۴❈
تو پادشاه حسنی و جامی گدای تو
ای پادشاه مرحمتی بر گدای خویش
کامنت ها