جامی:زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق به لب تو جانی و من بنده به جان مشتاق
❈۱❈
زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق
به لب تو جانی و من بنده به جان مشتاق
تو می روی ز جهان و جهانیان فارغ
ستاده بر سر راهت جهان جهان مشتاق
❈۲❈
بیا بیا که به تشریف مقدمت هستیم
چو میزبان توانگر به میهمان مشتاق
به نام دلکش تو کارزوی جان من است
دلم چو گوش بود گوش چون زبان مشتاق
❈۳❈
بر این شکسته افتاده کی کنی سایه
همای سدره نباشد به استخوان مشتاق
منم به خانه خود غایب از سگان درت
مسافری به ملاقات دوستان مشتاق
❈۴❈
به خوابگاه سگانت کشید جامی رخت
چو آن غریب که آید به خان و مان مشتاق
کامنت ها