جامی:خبر مقدم عیسی نفسی داد نسیم که توان کرد به خاک قدمش جان تسلیم
❈۱❈
خبر مقدم عیسی نفسی داد نسیم
که توان کرد به خاک قدمش جان تسلیم
تا شد آن ماه مسافر ز سر عشرت و ناز
ما به صد حسرت و دردیم درین شهر مقیم
❈۲❈
یار را با من دلخسته قدیمی عهدی ست
آه اگر یار فراموش کند عهد قدیم
میل جور و ستم از خاطر آن شوخ نرفت
کی رود شیوه لطف و کرم از طبع کریم
❈۳❈
رخ پر اشک من و خاک درت آری هست
بر سر کوی تو با خاک برابر زر و سیم
غبغبت را چه کنم وصف که در خوبی و لطف
هست با گوی زنخدان تو سیبی به دو نیم
❈۴❈
دست بردم که کشم زلف چو شعر سیهش
گفت جامی مکش افزون قدم از حد گلیم
کامنت ها