جامی:این چنین واله و شیدا که ز عشق تو منم حاش لله که بود بی تو سر زیستنم
❈۱❈
این چنین واله و شیدا که ز عشق تو منم
حاش لله که بود بی تو سر زیستنم
زارم از هجر تو کو بخت که همراه صبا
خویش را چون خس و خاشاک به کویت فکنم
❈۲❈
تا رسیدی به من آواز سپاه تو گهی
وه چه بودی به سر راه تو بودی وطنم
جان ندانم که دگر جای کجا خواهد ساخت
این چنین کز غم و اندوه تو بگداخت تنم
❈۳❈
شد چنان قالبم از ضعف که گر درنگری
هیچ چیزی نشود دیده به جز پیرهنم
روی در کوی عدم کردهای ای پیک صبا
یادگاری سخنی چند رسان زان دهنم
❈۴❈
تاری از پیرهنش بهر خدا سوی من آر
تا بدوزند بدان از پس مردن کفنم
من که در زندگی از خیل فراموشانم
چون بمیرم که کند یاد در آن انجمنم
❈۵❈
جامیا آنچه من از جام غمش کردم نوش
چه عجب زانکه نباشد خبر از خویشتنم
کامنت ها