جامی:چو نتوانم که با آن مه نشینم به چشم حسرتش از دور بینم
❈۱❈
چو نتوانم که با آن مه نشینم
به چشم حسرتش از دور بینم
گهی کز خاک کویش دور مانم
مبادا جای جز زیر زمینم
❈۲❈
نگین دولتم لعل لب توست
خیال خط بر آن نقش نگینم
ز دل در دیده منزل کن که نبود
تو را تاب درون آتشینم
❈۳❈
کنم همچون مژه بر چشم خود جای
خس و خاری که از کوی تو چینم
به آسایش غنودن چون توانم
بلایی همچو هجران در کمینم
❈۴❈
مگو جامی برو زین در نه آخر
سگانت را غلام کمترینم
کامنت ها