جامی:چنین کافتاده دور از جان خویشم چگونه زنده ام حیران خویشم
❈۱❈
چنین کافتاده دور از جان خویشم
چگونه زنده ام حیران خویشم
به وصلم گر نداری زنده این بس
که بینی کشته هجران خویشم
❈۲❈
ندارد تاب مرهم سینه ریش
کرم کن زخمی از پیکان خویشم
ربودی دل ز من جان و خرد نیز
وز این پس در غم ایمان خویشم
❈۳❈
ز سیلاب مژه شد خانه ام پست
خراب دیده گریان خویشم
سگم خوان و استخوانی ده کیم من
که خوانی میهمان بر خوان خویشم
❈۴❈
بر آن در ناله کردم گفت جامی
مده دردسر از افغان خویشم
کامنت ها