جامی:وقت آن شد که ره دیر مغان برگیرم سبحه از کف بنهم رطل گران برگیرم
❈۱❈
وقت آن شد که ره دیر مغان برگیرم
سبحه از کف بنهم رطل گران برگیرم
می رود عمر گرانمایه بکوشم یک چند
مایه دولت ازین گنج روان برگیرم
❈۲❈
رسم هستی که حجاب است میان من و دوست
به مددگاری ساقی ز میان برگیرم
هر چه اطلاق توان کرد بر آن اسم وجود
دست ازان بازکشم خاطر ازان برگیرم
❈۳❈
هیچ ناگفته به مهر تو شدم شهره شهر
آه اگر مهر خموشی ز زبان برگیرم
می خورم خون دل از جام غم آن روز مباد
که من این ساغر عشرت ز دهان برگیرم
❈۴❈
جامی از جمله جهان دل ببرد شاهد عشق
گر نقابش به سرانگشت بیان برگیرم
کامنت ها