جامی:بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم از دهان چون ناله می خواهم زبان خود کشم
❈۱❈
بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم
از دهان چون ناله می خواهم زبان خود کشم
جان برآمد لیکن از دل برنمی آید هنوز
کز دل و جان ناوک ابرو کمان خود کشم
❈۲❈
میهمان شد ماه من دردا که جز جان تحفه ای
نیست در دستم که پیش میهمان خود کشم
تا درآمد از درم آن سرو هر دم دیده را
کحل بینایی ز خاک آستان خود کشم
❈۳❈
می کشم از سینه بی پیکان خدنگش را چو نیست
قوت آنم که پیکان ز استخوان خود کشم
سر که بارش می کشم عمری به دوش از بهر چیست
گرنه روزی در ره سرو روان خود کشم
❈۴❈
دفتر جامی ست این از نکته های عشق پر
می برم تا پیش شوخ نکته دان خود کشم
کامنت ها